نخواست...

نخواست او به من خسته ـ بی‌گمان ـ برسد

شکنجه بیشتر از این‌؟ که پیش چشم خـــــــــــــــــــــودت‌!

کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد

چه می‌کنی‌؟ اگر او را که خواستی یک عمـــــــــــر

به راحتی کسی از راه ناگهان برسد…

رها کنی‌، برود، از دلت جدا باشد

به آن‌که دوست‌تَرَش داشته‌، به آن برسد

رها کنی‌، بروند و دو تا پرنده شوند

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

گلایه‌ای نکنی‌، بغض خویش را بخــــــــــــــــــــوری‌

که هق‌هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که‌… نه‌! نفرین نمی‌کنم‌، نکند

به او، که عاشق او بوده‌ام‌، زیان برسد

خدا کند فقط این عشق از سرم برود

خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

نجمه زارع

از ته دلم این شعر رو نوشتم

داستان کوتاه2. صدای دل انگیززندگی

سفره را جمع کردم ودر یخچال گذاشتم ولی ناگاه !! صدای دلنشینی و آهنگینی را شنیدم.
به مادر گفتم : می شنوید؟گفت : چی ؟گفتم: صدای آهنگی دلنشین می آیدمادر گفت: آنچه می شنوی ، قل قل سماور است و صدای گر گر بخاری ، صدای باد که شیشه های پنجره را می لرزاند ، صدای خش خش کاغذی که خواهرت روی آن می نویسد . صدای شستشوی ظرفهای من و صدای بوق و عبور ماشینها در خیابان است .گفتم صدای دیگر هم هستصدای آهنگین شما که داشتید حرف می زدید !پدر گفت : و صدای گوش تیز کردن من که داشتم به حرف های شما گوش می دادم !هر سه خندیدیم .زیبا تبریزی 

داستان کوتاه1. مورچه

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن

خدایا شکر که شکر نعمتت افزون کند نعمتت را

بازهم شور و شوق روزهای گذشته به من برگشته. انگیزه برای نوشتن دارم . بازهم حالم خوبه . بازهم ارامش ته دلم رو گرفته .

بازهم دلم میخاد داد بزنم و بگم که خدیا شکرت.

دلم میخاد نفس های عمیق و از ته دل بکشم

اول صبحا با لبخند پاشم

این حالمو خیلی دوست دارم .

خیلی

به من روح میده

نفس میده

به من زندگی زیبا رو هدیه میده

خدایا شکرت

از امتحان سختت موفق بیرون اومدم

البته اگر درست باشه. مدتها بود توی تاریکی به سر میبرم

فکر میکردم همه درها بروی من بسته شده

ولی خب خدا خواست و من هم ارامش به وجودم برگشت

بعد از سه سال

بعد از سسسسه ساااال عمر که همش غصه میخورم

الان مدتی ارومم. خدایا هزار مرتبه شکرررر. شکر شکر شکر

خدایا شکر که شکر نعمتت افزون کند نعمتت را

جونم از خاطرات شیرین

آخــــــــــــــــــی. داشتم آرشیو وبلاگمو زیر و رو میکردم. رفتم به سال 87. چقدر من شور و شوق داشتم. چقد نوشته هام خوش عطر و بو بوده. چقد من پر از حس خوب جوانی بودم. چقد راحت میخندیدم. سبک بــــــــــال. دلم پر کشید برای خودم. دلم واسه خودم تنگ شد. مدتهاست این که میبینید "من" نیستم. "خودم" دلتنگتم!!!

تاکسی و حکایتهاش

  • بچه که بودم بعضی وقت ها بابامو نگاه میکردیم که ساعت ها با دست مشغول جمع کردن آشغال های ریزی بود که روی فرش ریخته شده بود...
    حسابی به این کارش می خندیدم چون می گفتم ما که هم جارو داریم هم جارو برقی
    چند روز پیش که حسابی داشتم با خودم فکر میکردم که چه جوری مشکلاتم رو حل کنم یهو به خودم اومدم دیدم که یک عالمه آشغال از روی فرش جلوی خودم جمع کردم
  • صندلی عقب تاکسی نشسته بودم.یه خانومه هم با بچش جلو نشسته بود. یدفه بچه هه به مامانش گفت: مامان، یادته صبح گوزیدی! عجب صدایی داد. بنده خدا خانومه بدجور سرخ شد و به راننده گفت: ببخشید آقا ما همین بغل پیاده میشیم. راننده تا اومد تاکسی رو پارک کنه خانومه در ماشینو باز کرد. چشمتون روز بد نبینه یه موتوری اومد مستقیم رفت تو در ماشین. در ماشین داغون شد. راننده اومد پایین ، دودستی زد تو سرشو گفت: آخه خواهر من گوزیدی که گوذیدی!! خوب منم میگوزم. اصلا" این آقا هم میگوزه. تو که ریدی تو در ماشین!!!!!

/س/و/ر/ﭘﺮ/اﯾﺰ

 
ﯾﻪ روز ﯾﻪ دﺧﺘﺮ ﺟﻮون ﺳﻮار اﺗﻮﺑﻮس ﺷﺪ و ﮐﻨﺎر ﯾﮏ راﻫﺐ ﺑﺎ ﺧﺪا و زﯾﺒﺎ ﻧﺸﺴﺖ !!!!
و ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯽ ادﺑﺎﻧﻪ و ﺑﺎ ﺗﮑﺒﺮی ﺧﺎص و ﺑﯽ ﻣﻘﺪﻣﻪ ازآن ﻣﺮد ﺑﺎ دﯾﻦ ﺧﻮاﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎش ﺑﺎﺷﻪ ......
ﻣﺮد راﻫﺐ ﺑﺎ ﺧﺠﺎﻟﺖ و ﺷﺮم ﺳﺮﯾﻊ ﺟﻮاب رد داد و ﭘﯿﺎده ﺷﺪ !
راﻧﻨﺪه اﺗﻮﺑﻮس ﻗﻀﯿﻪ رو ﻓﻬﻤﯿﺪ و ﺑﻪ دﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﻣﯿﺪوﻧﻢ ﭼﻄﻮر ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﺎ اون ﺑﺎﺷﯽ، اﮔﻪ ﺑﺨﻮاﻫﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺧﻮاﻫﻢ ﮔﻔﺖ:
اون راﻫﺐ ﻫﺮ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﻣﯿﺮه ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎن ﻗﺪﯾﻤﯽ و دﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺗﺎ ﺧﺪا ﮔﻨﺎﻫﺎﻧﯽ ﮐﻪ در ﮔﺬﺷﺘﻪ ...اﻧﺠﺎم داده رو ﺑﺒﺨﺸﻪ و ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺜﻞ ﻓﺮﺷﺘﻪ‌ﻫﺎ ﻟﺒﺎس ﺑﭙﻮﺷﯽ و ﺑﻬﺶ ﺑﮕﯽ :ﺧﺪا اون رو ﺑﺨﺸﯿﺪه.
... دﺧﺘﺮ اﻓﺎده ای ﭘﻮز ﺧﻨﺪی زد و ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻓﺮو رﻓﺖ و ﺧﻼﺻﻪ ﺑﻪ ﻧﺰدﯾﮑﺘﺮﯾﻦ ﻓﺮوﺷﮕﺎه ﻟﺒﺎس رﻓﺖ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ دﺧﺘﺮ آﻣﺎده ﺷﺪ و ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﻮن رﻓﺖ و دﯾﺪ راﻫﺒﻪ زاﻧﻮ زده و ﻣﺸﻐﻮل دﻋﺎ ﮐﺮدﻧﻪ ....
دﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ: ﺑﺒﻴﻦ ﺧﺪا دﻋﺎﺗﻮ ﺷﻨﯿﺪه و اﮔﻪ ﻣﯿﺨﻮای ﺑﺨﺸﯿﺪه ﺑﺸﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﯽ .راﻫﺐ اﺑﺘﺪا ﻧﮕﺮان ﺷﺪ وﻟﯽ ﻗﺒﻮل ﮐﺮد ...
وﻗﺘﯽ ﮐﺎرﺷﻮن ﺗﻤﻮم ﺷﺪ دﺧﺘﺮ ﭘﺮﯾﺪ و ﻣﺎﺳﮑﺸﻮ در آورد و ﮔﻔﺖ: /س/ور/پ/ر/اﯾﺰ!! ﻣﻨﻢ ﻫﻤﻮن دﺧﺘﺮ ﺻﺒﺤﻢ .دﯾﺪی ﺣﺮﯾﻒ ﻣﻦ ﻧﺸﺪی ....
ﻣﻦ ﻫﺮ آﻧﭽﻪ ﺑﺨﻮاﻫﻢ رو ﺑﻪ دﺳﺖ ﻣﯿﺎرررررررررم
راﻫﺐ ﻫﻢ ﭘﺮﯾﺪ ﻣﺎﺳﮑﺸﻮ درآورد و ﮔﻔﺖ: !! اﯾﻨﻢ ﻣﻨﻢ راﻧﻨﺪه اﺗﻮﺑﻮس

روشنفکر می فهمد....

 
يك روز یک پسر کوچولو که می خواست انشاء بنویسه از پدرش می پرسه: پدرجان !

لطفا برای من بگین سیاست یعنی چی ؟

پدرش فکر می کنه و می گه :بهترین راه اینه که من برای تو
...
یک مثال در مورد خانواده خودمون بزنم که تو متوجه سیاست بشی

من حکومت هستم، چون همه چیز رو در خونه

من تعیین می کنم.. مامانت جامعه هست، چون کارهای خونه رو اون اداره میکنه.

کلفت مون ملت فقیر و پا برهنه هست، چون از صبح تا شب کار می کنه وهیچی نداره.

تو روشنفکری چون داری درس می خونی و پسر فهمیده ای هستی...

داداش کوچیکت هم که دو سالش هست،نسل آینده است.

امیدوارم متوجه شده باشی که منظورم چی هست و فردابتونی در این مورد بیشتر فکر کنی.

پسر کوچولو نصف شب با صدای برادر کوچیکش از خواب می پره. می ره به اتاق

برادر کوچیکش و می بینه زیرشرو کثیف کرده و داره توی خرابي خودش دست و پا می زنه. می ره توی اتاق

خواب پدر و مادرش و می بینه پدرش توی تخت نیست و مادرش به خواب عمیقی فرو رفته و هر کار می کنه مادرش از خواب بیدار نمی شه. می ره تو اتاق کلفت شون که

اون رو بیدارکنه، می بینه باباش توی تخت کلفتشون خوابیده .....؟؟؟؟

میره و سر جاش می خوابه و فردا صبح از خواب بیدار می شه.

فردا صبح باباش ازش می پرسه: پسرم! فهمیدی سیاست چیه؟ پسر می گه: بله پدر، دیشب فهمیدم که سیاست چیه:

سیاست یعنی اینکه حکومت، ترتیب ملت فقیر و پا برهنه رو می ده، درحالی که جامعه به خواب عمیقی فرورفته

و روشنفکر هر کاری می کنه نمیتونه جامعه رو بیدار کنه، در حالیکه نسل

آینده داره توی ... دست و پا میزن

پنجره ات را باز کن...

 

زمستان است و هوا پرشده از "دوستت دارم" هایی که به باد سپرده ام...

کاش پنجره ات باز باشد...

ميدوني؟

رسیدن هم مثل نرسیدن سخت است رسیدن آداب دارد.
وقتی رسیدی باید بمانی،
باید بسازی
باید مدام یادت باشد که چه قدر زجر کشیدی تا رسیدی
... که آرزویت بوده برسی.
وقتی رسیدی باید حواست باشد
تمام نشوی....!!